شش - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

6

ساعتی از ظهر گذشته بود که پروانه و مادرش از شستن ظرفها فارغ شدند. آقای پرستویی با دکتر، گرم صحبت بود و از هر دری با هم گپ می زدند. پروانه با سینی محتوی فنجان های چای وارد شد. و به پذیرائی از آنها پرداخت. دکتر در حین برداشتن یکی از فنجان ها، گفت:
- راستی پروانه جان، تا جایی که یادم هست خواهر کوچکتری هم به نام پریسا داشتی، امروز او را اینجا نمی بینم؟
لب های پروانه به لبخندی از هم باز شد.
- این اواخر خود ما هم او را کم می بینیم، آخر سرش خیلی شلوغ شده و زیاد فرصت ندارد پیش ما باشد.
دکتر لبخند پروانه را به فال نیک گرفت و گفت:
- خوب به سلامتی، حتما سخت مشغول درس و کتاب است؟
- نه دکتر جان، جریان مهم تر از اینهاست. خواهر مشکل پسند من، بالاخره دم به تله داد و الان مشغول خرید وسایل ضروری مراسم عقد است.
- به به، به سلامتی، چه بهتر از این؟ اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته، در این دوره و زمانه، همان بهتر که جوان ها زودتر سر و سامان بگیرند و برای خودشان تشکیل زندگی بدهند. به قول معروف، «در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست».
- من هم با عقیده ی شما کاملا موافقم. از قضا همین دیروز در اداره، بحث ما و همکاران بر سر همین مساله بود. جریان از آنجا شروع شد که یکی از کارمندان تازه استخدام شده ی شرکت، درخواستی برای وام داده بود، ولی متاسفانه به خاطر سابقه ی کم، وام به او تعلق نمی گرفت، بنده ی خدا، دست از پا درازتر پیش من آمد و مشکلش را مطرح کرد. ظاهرا قصد ازدواج داشت ولی خانواده ی دختر به قدری شرط و شروط های جورواجور پیش پایش گذاشته بودند که نمی دانست اول باید کدام یکی را شروع کند. حقیقت خیلی دلم به حالش سوخت. به عنوان همکاری که چند سال از او بزرگتر بودم و تجارب بیشتری از دنیا داشتم، پیشنهاد کردم یک بار دیگر به دیدن خانواده ی دختر برود و تمام مشکلاتش را رک و پوست کنده با آنها در میان بگذارد. همان طور که به او هم گفتم، به نظر من اگر آدم های منصف و روشن فکری بودندکه حتما با او راه می آمدند ولی اگر غیر از این بود، همان بهتر کههمه چیز به هم می خورد و اصلا این وصلت صورت نمی گرفت، چون کنار آمدن با چنین مردمی خودش کلی دردسرساز می شد.
دکتر پرسید:
- پیشنهاد شما را قبول کرد؟
- خوشبختانه بله، همانطور که گفتم، دیروز بحث بر سر همین بود. گویا این همکار جوان ما، به نصیحت من گوش کرده بود و بدون رودربایستی حرف دلش را زده بود. این طور که خودش می گفت، آنها اول کمی سر سنگین با این مساله برخورد می کنند ولی بعد از چند روز خودشان پیغام می فرستند که با همین شرایط او را قبول دارند. قرار است هفته ی آینده جشن عروسی شان برگزار بشود.
- احسنت به شما که راهنمای خوبی بودید... موضوع همین جاست، اگر از همان اول طرفین قضیه با صداقت پا پیش بگذارند، خیلی از مشکلات خود به خود حل می شود، ولی افسوس که اکثر آدم ها این واقعیت را قبول ندارند.
پروانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و گفت:
- خوشبختانه ما از این مشکلات نداشتیم، چون پریسا قرار است عروس عمه ام بشود.
مادرش ادامه داد:
- در مورد ما، جریان برعکس شده، چون با این وصلت بعضی از کینه های قدیمی از بین می رود. آخر عمه خانم سالها پیش به خاطر جواب منفی پروانه، میانه اش با ما شکرآب شد و حالا به امید خدا، کدورت ها برطرف می شود.
نگاه دکتر، ناخودآگاه به پروانه افتاد. در مبل خود فرو رفته بود و ساکت به نظر می رسید. با خود فکر کرد (حتما تحمل این اوضاع برایش سخت است؟ هر چه باشد تمام این ماجراها، یادآور گذشته است.)
با منعکس شدن صدای زنگ در، آقای پرستویی خطاب به حاضرین گفت:
- این حتما آقای کیانی است، قرار بود امروز سری به ما بزنند.
احسان زودتر از بقیه خودش را به حیاط رساند و پدر به دنبالش به راه افتاد. نگاه کنجکاو دکتر، به پروانه افتاد. قیافه اش حالت خاصی را داشت، انگار از شنیدن این خبر جا خورده بود. شاید برای این که مدت ها از آخرین دیدارش با خانواده ی کورش می گذشت در این مدت هیچ تماسی با آنها نداشت. مادر با چشم به او اشاره کرد، باید به استقبال مهمانانشان می رفتند.
او میدید که برخورد پدر و مادر کورش، با عروس سابقشان چقدر گرم و صمیمی است، دخترش نیز رفتار مجبت آمیزی داشت اما تا چشمش به کیوان افتاد، رنگ به رنگ شد. این پسر شباهت عجیبی به برادر مرحومش داشت. تازه واردین دکتر رستگار را به خوبی می شناختند، با این حال ظاهرا از دیدن او در منزل آقای پرستویی متعجب بودند. صاحبخانه پس از خوش و بشی با مهمانانش به حالت گلایه گفت:
- به قول امروزی ها، دوستی هم دوستی های قدیمی، دکتر جان باور می کنید امروز، بعد از مدت ها سعادت دیدار جناب کیانی و خانواده اش نصیبمان شده؟
- می بینید دوست من چقدر زرنگ است؟ دست پیش را می گیرد که پس نیفتد. حالا به جای دکتر رستگار، من از شما می پرسم، چطور شد که در این مدت شما سری به ما نزدید؟ ترسیدید به زور نگهتان داریم و نمک گیر بشوید؟
- اختیار دارید دوست من، ما که مدت هاست نمک پرورده ایم، ولی چه کنیم که سعادت دست نمی داد.
خانم کیانی هم دخالت کرد و گفت:
- حالا از گله وشکایت شما که بگذریم، من از پروانه جان انتظار نداشتم که به این زودی ما را فراموش کند.
پروانه در حین دورگرداندن سینی چای گفت:
- هر چه بگویید حق دارید، ولی اگر بهانه ی همه ی شما گرفتاری است، من با این شغلی که انتخاب کردم از همه ی شما گرفتارترم، باور نم کنید از دکتر بپرسید، خوشبختانه شاهد من الان اینجاست.
دکتر به خوبی درک می کرد که همه ی این حرف ها بهانه است. شاید این را خود آنها هم می دانستند، در هر صورت مصلحت ایجاب می کرد که این دو خانواده برخوردهای کمتری داشته باشند. دست کم برای پروانه این بهتر بود.
- به نظر من همه ی شما حق دارید از هم گله کنید، ولی در عین حال هیچکدام از شما تقصیری ندارد. مقصر واقعی روزگار است چون به قدری به همه سخت گرفته که مردم فقط به فکر گذران عمر و رفع مشکلات روزمره هستند. با این همه من معتقدم نباید به زمانه و سختی هایش فرصت داد تا تمام ارزش انسانی را از بین ببرد. خصوصا ما پدر و مادرها که یک نسل قدیمی تر هستیم و ارزشهای این دید و بازدیدها را درک می کنیم باید حتما این عادت خوب را به بچه ها منتقل کنیم.
حاضرین به اتفاق نظر دکتر را تایید کردند. در آن میان خانم کیانی گفت:
- منظور من گله از پروانه نبود، فقط دلم خیلی برایش تنگ شده بود.
- دل به دل راه دارد خاله جان باور کنید من هم دلم خیلی هوای شما را کرده بود.
پس از پذیرائی مبلی را کنار دکتر انتخاب کرد و بر روی آن جای گرفت. از این زاویه کیوان را کمتر می دید. این به نفعش بود لااقل کمتر عذاب می کشید. چرخ روزگار همه چیز را همانطور که خودش می خواهد رقم می زند. اگر آن اتفاق رخ نمی داد امروز، همه چیز به صورت دیگری بود. در آن صورت او عروس عزیز خانواده ی کیانی بود که با کورش و خانواده اش، به خانه ی پدری اش می آمد. حتما حالا فرزند دختر یا پسر دو سه ساله ای هم داشت که مدام از سر و کول پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بالا می رفت و یک لحظه آرام نمی گرفت. در آن حال حتما مادرش شکایت داشت که (پروانه، دیر به دیر سراغی از ما می گیری، پاک فراموش کردی که پدر و مادری هم در این شهر داری) و برای آن که دل مادرش را به دست بیاورد، می گفت (مامان باور کنید خیلی گرفتارم، ساعت کار به جای خود، نگهداری از این بچه، تمام وقت فراغت مرا گرفته. نمی دانید چه شیطانی از آب درآمده) و بعد خانم کیانی با قربان صدقه اش می گفت(همه چیزش به کورش رفته. او هم در بچگی همین طور ول وله بود و آرام نمی گرفت) و از آن جایی که کورش عاشق بچه ها بود، حتما کودکش را در آغوش می گرفت و می گفت (پس چی؟ بچه باید شیطان باشد والا سالم نیست. خودم چاکرت هستم بابا، هر چه دلت می خواهد اذیت کن)
- راستی کیوان جان شنیدم در گمرک مشغول بکار هستی؟
صدای پدر، او را از عالم خیال، خارج کرد و نظری به کیوان انداخت.
- بله، حدود دو سالی می شود که به عنوان مامور ترخیص کالا سرگرم انجام وظیفه هستم.
ناخودآگاه این فکر به ذهن پروانه خطور کرد که: (چقدر از نظر اخلاقی با کورش تفاوت دارد. هر چه او پر نشاط و سرزنده بود، این یکی آرام و مرموز است(
سوال بعدی پدر، افکارش را به هم ریخت.
- این طور که شنیده ام شغل نان و آبداری است، حقیقت دارد؟
- برای آنهایی که درآمدهای جانبی دارند شاید، ولی من به همان حقوق ماهیانه قانعم، خصوصا که درآمدش کفاف مخارج مرا می کند.
- آفرین به تو پسرم، اگر هر کس در هر شغل و سمتی که هست طرز فکر تو را داشته باشد هیچ حقی از کسی ضایع نمی شود.
آقای کیانی در ادامه صحبت او، لبخندزنان اضافه کرد:
- افسوس که اینطور نیست.
گفتگو بین حاضرین گل انداخت و هر کس در باب مطلبی، بحثی به میان می کشید در آن بین پروانه ساکت به نظر می رسید و زیرکانه پدر و مادر کورش را زیر نظر داشت. به نظرش این دو چقدر پیرتر از چند سال پیش شده بودند، به آنها حق می داد، وقتی به دلش مراجعه می کرد می دید که غم از دست رفتن کورش، چطور تمام شور و شعف جوانی را از او گرفته بود، با خودش می گفت وای به حال این پدر و مادر.
- پروانه جان، امروز تو ساکت تر از همه ی ما هستی، تعریف کن ببینم وضع کار چطور است؟ با این روحیه ی حساسی که تو داری از پس وظیفه ی پردردسر پرستاری برمی آیی؟
- خوشبختانه مشکلی ندارم، می دانید که من از همان اول با علاقه این شغل را انتخاب کردم و حالا آنقدر مشغولم که حتی فرصتی برای فکر کردن به مسایل اطرافم را هم پیدا نمی کنم و این بزرگترین حسن این شغل است.
انگار در کلام او رمزی بود که آقای کیانی به آن پی برد و همراه با لبخند تلخی گفت:
- من از همان اولین بار که ترا در بیمارستان دیدم، احساس کردم که پرستار لایقی هستی، یادت هست چطور با کورش ستیز می کردی که موقع راه رفتن حتما از چوب های زیر بغل استفاده کند؟ و او آنقدر غرور داشت که می خواست با آن پای شکسته، بدون آنها راه برود، ولی تو آخرش حرفت را به کرسی نشاندی.

این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
- آقای کیانی... کورش خان، چه می دانم، هر چه که هستید، یادتان باشد که موقع پایین آمدن از تخت، حتما باید از چوب ها استفاده کنید والا حق ندارید از تخت پایین بیایید.
- شما حق ندارید به من زور بگویید، من از این چوب ها متنفرم و به هیچ وجه از آنها استفاده نمی کنم، زیاد هم شورش را دربیاورید از دست شما به سرپرست بخش شکایت می کنم.
- شکایت می کنید؟1 خوب یادتان باشد در اولین فرصت حتما این کار را بکنید، ولی تا آن موقع حق پایین آمدن از تخت را ندارید... ضمنا برای انجام کارهای ضروری هم صدا کنید برایتان لگن بیاورند چون من اجازه نمی دهم قدم از قدم بردارید، روشن شد؟
- شما پرستار یکدنده و لجبازی هستید ولی من از شما لجبازترم، باور نمی کنید؟ الان نشانتان می دهم.
- آقا لطفا این کار را نکنید... دارید با خودتان لج می کنید؟ اگر اتفاقی برایتان بیفتد، من مسئول هستم... مواظب باشید، مگر حرف حساب حالیتان نمی شود...؟ گفتم... وای چی شد...
و آن روز کورش مقابل چشمان او زمین خورده بود چون نتوانست با یک پای گچ گرفته، تعادلش را حفظ کند و بدتر از آن این که، از خجالت تا بناگوش قرمز شد و هیچ تلاشی برای برخاستن نمی کرد. پروانه که قاعدتا باید از این صحنه به خنده می افتاد، با ناراحتی کمکش کرد که دوباره بر روی تخت قرار بگیرد، وقتی در یک لحظه ی گذرا، نگاه شرمنده ی کورش به چشمان او افتاد، آنها را اشک آلود دید.
- هنوز هم با مریض ها آن طور ستیز می کنی؟
پروانه تکانی خورد، آقای کیانی فهمید که او را از عالم دیگری بیرون کشیده است.
- اگر لازم باشد، ولی معمولا کم پیش می آید.
دکتر رستگار گفت:
- حالا روشش ملایم تر شده، در حال حاضر او نه تنها پرستار، بلکه مددکار اجتماعی بیماران هم هست و مدام به درد دل آنها گوش می دهد. باور می کنید بعضی بیماران حتی بعد از مرخص شدن، به دیدار پروانه می آیند؟
مادرش گفت:
- من که باور نمی کنم، چون توی منزل حتی حوصله ی دو کلام صحبت کردن با دیگران را ندارد.
دکتر به این نتیجه رسید که پروانه در منزل کاملا تنهاست و برای آن که از او دفاعی کرده باشد گفت:
- به او حق بدهید خانم پرستویی، حقیقتش اگر من هم جای پروانه بودم، با آن همه درگیری در محل کار، دیگر حوصله ی کسی را نداشتم، چه رسد به این که خوش صحبت هم باشم.
- می دانم آقای دکتر، می دانم که شفل پر دردسری دارد، برای همین است که با دو شیفت کار کردنش مخالفم، ولی تا به حال هر چه گفتم، زیر بار نمی رود.
- مادر...، شما باز این بحث را پیش کشیدید؟ من که بچه نیستم، خودم صلاحم را بهتر از دیگران می فهمم... تازه من که همیشه دو شیفت نمی گیرم فقط بعضی وقت ها که ضرورت داشته باشد این کار را می کنم.
ظاهرا پروانه از ادامه ی این گفتگو ناراحت بود. خانم پرستویی کوتاه آمد و با آنکه حرف های زیادی برای گفتن داشت، برای رعایت حال او، خاموش شد. پدر پروانه که احساس می کرد غرور همسرش در این میان جریحه دار شده، صحبت تازه ای به میان کشید تا جو حاکم را عوض کند و در آن میان با خوش سر و زبانی گفت:
- واقعا امروز، روز پرسعادتی برای ما بود، چون نه تنها بعد از مدتها، افتخار دیدار دکتر رستگار را پیدا کردیم، بلکه موهبت دیدن شما آقای کیانی و خانواده هم نصیبمان شد.
پدر کورش با تواضع سری مقابل او خم کرد و همراه با تشکر، گفت:
- در حقیقت من و عیال مدت ها بود که می خواستیم خدمت برسیم و درباره ی مطلب خاصی با پروانه جان و شما از نزدیک صحبت کنیم. ولی متاسفانه در این مدت، این اقدام، از امروز به فردا و از فردا به پس فردا موکول شد تا این که بالاخره این افتخار، دست داد... انگار کلام آقای کیانی همه را کنجکاو کرد، چون تمام نگاه ها متوجه او شد. بعد از کمی زمینه چینی، تقریبا همه پی بردند که مقصود اصلی، از پیش کشیدن این مطالب چیست. حتی خود پروانه هم که در مقابل نصیحت های پدرگونه ی او ساکت نشسته و سراپا گوش بود، حالا می توانست حدس بزند که پدر کورش، به چه منظوری به خانه ی آنها آمده است.
آقای کیانی گرم صحبت بود و پروانه در عالم فکر، ناگهان سوالی که از او شد، خیالات دیگر را از ذهنش دور کرد.
- این طور که من می شنوم، تو خودت را کاملا غرق کارات کردی! پس زندگی شخصیت چه می شود؟ فکر نمی کن زمان خیلی سریع می گذرد و تا چشم بهم بزنی، این سال ها می گذرد... و آن وقت ممکن است به خودت بیایی و ببینی برای همه چیز دیر شده؟
- تا مقصود از همه چیز چه باشد عموجان. برای من فعلا همه ی چیزها در کارم خلاصه می شود و از این که سال ها به قول شما جوانیم را صرف این هدف بکنم، اصلا ناراحت نیستم. شاید روزی برسد که به پشت سر نگاه کنم و ببینم که دیگر وقت زیادی ندارم ولی مطمئنم که آن روز از چیزی پشیمان نیستم و افسوس عمری را که از دست رفته، نمی خورد.
پروانه متوجه غم بزرگی در قیافه های پدر و مادرش شد ولی به روی خود نیاورد.
- با تمام این حرف ها، من به عنوان پدر کورش، وظیفه دارم موضوعی را که مدت ها پیش باید به تو می گفتم، امروز در حضور خانواده ات همینطور جناب دکتر، که دیگر برای ما غریبه نیستند با تو مطرح کنم...
صدای آقای کیانی ناخودآگاه گرفته تر از قبل شد و با لحنی آرام و شمرده ادامه داد.
- ببین پروانه جان، همه ی ما خبر داریم که محبت بین تو و کورش، یک احساس عادی و زودگذر نبود. وفاداری تو در تمام این سالها، این را به همه ثابت کرد ولی باور کن حتی خود کورش هم راضی به این نیست که تو بقیه ی عمرت را در تنهایی بگذرانی. من امروز آمده ام... از تو خواهش کنم در صورتی که شخص مناسبی در زندگیت پیدا شد و او را شایسته دیدی، به این وضع خاتمه بدهی و آینده ی خوبی برای خودت بسازی.
دیگر نمی توانست به کسی نگاه کند. هجوم اشک مهلتش نداد. پنجه هایش محکم همدیگر را فشردند و بغض مانند گلوله ای سخت، گلویش را به درد می آورد. باید چیزی می گفت، اما شروعش مشکل بود. عاقبت به حرف آمد و پس از فروافتادن اولین قطره ی اشک بر روی دامنش، به سختی گفت:
- متشکرم عموجان...، بابت همه چیز متشکرم. می دانم که مطرح کردن این موضوع چقدر برای شما مشکل بود...
لحظه ای تامل کرد و بغضش را فرو خورد تا بهتر بتواند ادامه بدهد، سپس گفت:
- ولی باور کنید که من هنوز در زندگی به کسی برنخورده ام که بتواند حتی برای لحظه ای جای کورش را برای من پر کند... اما از آینده خبر ندارم، شاید در آینده ای دور یا نزدیک، با شخصی با این شرایط آشنا بشوم و تغییر عقیده بدهم... تا آن موقع بهتر است که هیچ فکری در این مورد نکنم.
طبقه دوم بیمارستان در سکوت ارام بخشی فرو رفته بود و کمتریم صدایی به گوش نمی رسید .در این ساعت اکثر بیماران در خواب بودند .پرستار آمپول های دو بیمار تخت شماره هفت و یازده را تزریق کرد زمانی که از بخش بیرون می رفت چشمش به بیماری افتاد که او را به طبقه ی دوم می آوردند . نگاه او به چهره ی خسته ی پرستار بخش اورژانس خانم سهرابی افتاد
ـمسمومیت غذایی از نوع شدید . به من گفتند باید در این قسمت بستری بشه .
در حالی که پرونده ی بیمار را به دست او می داد اضافه کرد
ـخدا می داند چقدر درد سر کشیدم تا معئه اش را شستشو دادیم . دختر لجبازیست هر چه کردیم نگذاشت از لوله استفاده کنیم . با هزار بدبختی یک پارچ پرمنگنات به خوردش دادیم . پروانه نگاهی به چهرهی رنگ باخته ی بیمار انداخت . دوازده یا سیزده سال بیشتر نداشت .ـ خیلی ممنون خانم سهرابی .شما بهتر است بروید پیداست خیلی خسته شدید. بقیه ی کارها با من
ظاهرا دخترک بیچارهع حال خرابی داشت . چشمان درشتش در کاسه دودو می زد .پروانه دست محبتی بر سرش کشید و گفت حالت چطوره عزیزم؟ الان بهتر نیستی؟
حتما دخترک قصد داشت چیزی بگوید ولی به جای آن مایع زرد رنگی با فشار شدید از دهان او به سرتاپای پروانه پاشیده شد . وقتی متوجه چهرهی شرمگین بیمار شد با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش خیال داشتم فردا این لباس ها را بشویم. حالا مجبورم همین امشب این کار را بکنم.
میترا از ایستگاه پرستاران به سوی آنها آمد و متعجب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
ـچیز مهمی نیست این پرونده را بگیر و ترتیب بستری شدن این بیمار را بده تا من فکری به حال خودم بکنم
ـ یک ساعت بعد دکتر رئوف طبق معمول شب هایی که کشیک داشت سری به ایستگاه پرستاران زد تا از چگونگی حال بیمارانش با خبر شود اما این بار متوجه شخصی شد که با لباس عادی سرگرم وارسی کشوی پرونده ها بود .
ـشما اینجا کاری دارید؟
ـ با برگشتن آن شخص ناباورانه پرسید
ـشمایید خانم پرستویی؟
در این لحظه با پوزخندی که چهره و گفتارش کاملا پیدا بود اضافه کرد
ـاین فرم جدید شماست ؟
پروانه کشو را بست و همانطور که به او نزدیک می شد گفت
ـامیدوارم خنده ی شما به خاطر سرو وضع به هم ریخته ی من نباشد چون مجبور شدم این لباس های عاریه را بپوشم
لحن او خودمانی تر از دفعات پیش به گوش می رسید
ـقصد من استهزاء نبود فقط از اینکه شما را برای اولین بار در این هیبت می بینم تعجب کردم . چه شد که از فرمتان خسته شدید؟
دکتر با اشتیاق خاصی به توضیح مختصر پروانه گوش می داد. انگار از مصاحبت او که معمولا خیلی کم حرف می زد لذت می برد . در پایان مقابل سوال او که پرسید
راستی فراموش کردم دکتر شما امری داشتید؟
گفت:
ـمی خواستم از حال بیماری که صبح عمل کردم با خبر بشوم. حالش چطور است؟ مشکلی برایش پیش نیامده ؟
ـخوشبختانه مشکلی پیش نیامده. فقط کمی درد داشت که یک ساعت پیش مسکنی به او تزریق کردم و ارام گرفت
صدای قدم های شخصی که نزدیک می شد آنها را از ادامه ی گفتگو بازداشت .خانم شیفته به محض دیدن پروانه با لحن متغیری پرسید
ـخانم پرستویی این چه ظاهریست برای خودت ساختی؟ شاید فکر می کنی شب ها مقررات بیمارستان تق و لق است و می توانی بی بند و باتر باشی ؟ جای دکتر رستگار الان خیلی خالیست که پرستار منضبطش را ببیند
وازخند آخر سرپرستار صورت پروانه را بی رنگ کرد . شیفته از عمد سعی می کرد شخصیت او را پیش دکتر رئوف خار و خفیف کند
ـاگر دکتر رئوف هم علت تعویض لباس مرا می دانست مطمئنا ایرادی به این کار نمی گرفت. ولی متاسفانه شما همیشه قبل از هر سوالی تنها به قاضی می روید
ـحتما این بار هم یکی از همان بهانه های کذایی. بعد از سالها انجام وظیفه در بیمارستان های مختلف می توانم حدس بزنم که برای این سها انگاری هم حتما عذر موجهی دست و پا کردی تحویل من بدهی ولی به هر دلیل تو حق نداشتی لباس فرمت را عوض کنی ... ضمنا من دفعه ی پیش به خاطر دکتر کوتاه آمدم. ولی مطمئن باش گزارش این بی نظمی را در اولین فرصت به او اطلاع می دهم تو هم بهتر است هر چه زودتر این لباس را عوض کنی .
میترا از راه رسید و بی خبر از همه جا به پروانه که رنگ به رو نداشت گفت
ـ لباسهایت تا یک ساعت دیگر حاضر می شود .
نگاه پروانه به زیر افتاد. آهسته تشکر کرد و به سمت دیگر ایستگاه رفت . سرپرستار بخش به قصد بازرسی از دیگر قسمت ها به راه افتاد در آن میان صدای دکتر رئوف او را از رفتن باز داشت . دکتر در حالی که چند قدم به دنبالشمی رفت ارام گفت
ـمی بخشید چند لحظه با شما کار داشتم .
و با این کلام همانطور که گام هایش را با او منظم می کرد مشغول صحبت شد
میترا که پروانه را ناراحت می دید به کنارش رفت و با لمس بازویش پرسید:
اتفاقی افتاده؟
ـچیزی نیست میترا جان لطفا سری به بخش سه بزن ببین کسی به چیزی نیاز ندارد
شاید میترا حدس زد دوستش ترجیح می دهد تنها باشد .چون بی هیچ اعتراضی به راه افتاد و متوجه گریه ی خاموش پروانه نشد . دقایقی بعد و قتی دوباره پیش او بازگشت قیافه اش ارام به نظر می رسید .گویا دیگر از ان فشار عصبی دقایق پیش خبری نبود
ـ پروانه این آقای کمالی مریض عجیبیست . در بین تمام بیماران فقط او نخوابیده. احساس می کنم درد می کشد ولی نمی خواهد چیزی بفهمیم
ـمطمئنی بیدار بود ؟
ـ باور نمی کنی خودت برو ببین ... حتم دارم که او داشت درد می کشید . ولی حتی لب باز نکرد که چیزی بخواهد
ـ با این حالی که تو می گو.یی بهتر است یک مسکن به او تزریق کنم
ـگمان نمی کنم بگذارد تو آمپولش را تزریق کنی .می دانی که چقدر لجباز است . در حال حاضر هم که پرستار مرد اینجا نداریم
ـفعلا یکی از آن سرنگ ها را بده تا ببینم چه می شود
فضای بخش نیمه تاریک به نظر می رسید .نور ضعیفی که از چند مهتابی کوچک منعکس میشد اطراف را قابل رویت می کرد .پروانه با تردید به تخت محمد نزدیک شد .از کجا که میترا اشتباه نکرده باشد .. در چند قدمی تخت تغییر عقیده داد چون محمد به محض دیدن او چشم هایش را بست .
ـ شب به خیر محمد آقا... می دانم که خواب نیستید پس بی خود خودتان را به خواب نزنید ...
ـ کاری دارید ؟
ـچرا این قدر دلخورید؟ آمدم حالتان را بپرسم. ولی مثل اینکه شما حوصله ی کسی را ندارید؟!
ـ الان که وقت ملاقات نیست ! من می خواستم بخوابم
ـ نمی دانستید که یک پرستار حق دارد هر وقت که دلش خواست به سراغ بیمارش بیاید؟ از این گذشته من هم به خاطر همین مزاحم شما شدم .آمدم کمک کنم که زودتر بخوابید ... حالا لطفا کمی بچرخید تا من این مسکن را به عضله تان تزریق کنم.(عضله مگه فقط اونجاست)
ـ خانم پرستویی می دانم که شما به دلیل همسایگی خیلی به من لطف دارید . ولی فکر نمی کنم بی خود و بی جهت به کسی مسکن تزریق کنند . مگر من اظهار درد کردم؟
ـ ببینی محمد آقا بگذارید قبل از هر چیز خیالتان را راحت کنم و اعتراف کنم که گرچه ما با هم همسایه هستیم اما برای من شما با بقیه ی مریض ها هیچ فرقی ندارید از این که بگذریم بعد از چند سال تجربه برایم مثل روز روشن است که در سومین روز عمل هنوز دردهایی هست که مانع آسایش بیمار می شود . ولی هر چه فکر می کنم نمی فهمم که چرا شما دوست دارید درد بکشید و به روی خودتان نیاورید ؟!... حالا لطفا آهسته برگردید که سوند جا به جا نشود
پروانه دلش می خواست بلند تر از این حرف بزند تا اثر لازم را بگذارد ولی این ساعت باید رعایت حال بقیه ی بیماران ا می کرد . محمد کمترین تکانی به خود نداد و در جواب با خونسردی کامل گفت:ـاین دیگر به خودم مربوط می شود .همین قدر که شما وادارم کردید برای نجات این جسم به درد نخور همه را به زحمت بیندازم کافی است .
پس قضیه این بود !همه ی ناراحتی ها .خودخوری ها .لجبازی هایش با دیگران . این برداشت پروانه را برافروخت .بی آنکه بداند با لحن ناراحتی گفت
ـ به در نخور؟! واقعا شما اینطور فکر می کنید؟ حتما فقط به این خاطر که پاهایتان قدرت حرکت ندارد؟ از حاج خانم شنیدم که شما در تمام مدت تحصیل بین تمام شاگردان مدرسه نفر اول بدید و در کنکور با بهترین امتیاز در رشته ی پزشکی قبول شدید و حتی سه سال را هم به راحتی پشت سر گذاشتید ...شما به این وجود می گویید به درد نخور؟! اقای کمالی محض اطلاع شما می گویم که ارزش انسان ها به عقل و درک و شعورشان است نه به یک جفت پا که آنها را حمل کند . فکر می کنید که روی صندلی چرخدار نمی شود یک پزشک لایق بود ؟
کمی مکث کرد انگار از نفس افتاده بود برای لحظه ای نگاهش به چهره ی مسخ شده و بی روح محمد افتاد و این بار آرامتر از قبل ادامه داد
ـ ای کاش بتوانید این حقیقت را درک کنید که این مردم فقط به جنگنده ای که اسلحه به دست می گیرد و مقابل دشمن سینه سپر می کند نیاز ندارند . باور کنید این مردم محروم به پزشک حاذقی که بتواند به دردهایشان برسد بیشتر نیازمندند . شما نه تنها به خاطر خانواده تان که همه ی چشم امیدشان به شماست . بلکه به خاطر تمام رزمنده هایی که به نوعی معلول شدند باید به همه ثابت کنید که ارزش آدم ها فقط به دست و پا و چشمشان نیست ارزش هر کسی به ام موهبتی است که خدا در وجودش به امانت گذاشته
ـ ببخشید خان پرستویی من اصلا آدم بی ادبی نیستم ولی واقعیتش اصلا حوصله ی شنیدن موعظه را ندارم ... اگر حرف دیگری ندارید می خواهم استراحت کنم ... لطفا .
ظاهرا پروانه انتظار این برخورد را نداشت او با حالتی سرخورده آمپولی را که اماده ی تزریق داشت درون سرم فرو برد و مایع ان را با حرص درون آن خالی کرد و بدون هیچ کلامی از کنار او دور شد .

 

 

ادامه دارد ...





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 669
|
امتیاز مطلب : 156
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: